
فریدریش ویلهلم نیچه (Friedrich Wilhelm Nietzsche):
فریدریش نیچه(1900-1844) سومین فیلسوف پساکانتی یو که به بحران زمانه ی خود، نه با نقد تازه ای از خرد، بلکه با طرح نوع تازه ای از وجود بشر پاسخ داد.
نیچه متفکری منزوی و یکه بود که گشتن در کوره راه های آلپ را بر حضور در تالارهای دانشگاهی ترجیح می داد.(به همین دلیل در میانه ی سی سالگی فضای دانشگاهی را ترک کرد)
او بیشتر سال های عمر خود را به نوشتن گذراند تا بر جریان هایی که در کودکی بر او تاثیر نیرومندی بر جای گذاشته بودند غلبه کند:
آیین لوتری، ملی گرایی آلمانی، سیطره ی مادری قدرتمند، مادربزرگ، عمه ها و خواهرش.
حاصل مادی تلاش های او، سیلان بی سابقه ی خود محورترین کتاب هایی بود که تا آن روز به تاریخ فلسفه ی آلمان معرفی شده بود:
زایش تراژدی، فراسوی نیک و بد، تبارشناسی اخلاق، چنین گفت زرتشت و زندگی نامه ی خود نوشت فکری و خشم آلود خودش با عنوان متظاهرانه ی آنک آن مرد(عبارتی که در معرفی مسیح به توده ها توسط پیلات به کار گرفته شد) از آن جمله اند،
عناوین پاره ای فصل های کتاب اخیر عبارتند از:
-چرا من تا به این حد خردمندم
-چرا من تا به این حد هوشمندم
-چرا من چنین کتاب های خوبی می نویسم
دوران نویسندگی کوتاه اما پربار نیچه در سال 1888 با افتادن او در چنگال دیوانگی(احتمالا بر اثر ابتلا به سیفلیس) به پایان رسید.
نظریه معرفت شناختی نیچه بازگشتی ریشه ای به دوره ی سوفسیتی (سوفسطایی) بود.
این نظریه که معمولا چشم انداز گرایی نامیده می شود، ناشی از تعلیمات اولیه ی نیچه در زبان شناسی تاریخی (فیلولوژی) است.
زبان شناسان تاریخی که دانشجویان زبان های باستانی بودند، خوب می دانستند که در تورات، وداها، اوپانیشادها و ایلیاد، ترجمه های مستقیم اسناد منفرد نیستند، بلکه مجموعه قطعاتی از شواهد متضادند که از منابع بسیاری گرد آمده اند.
رویای زبان شناسان تاریخی یافتن متون اصلی این کتاب های مقدس بزرگ در تاریخ بود.
نتیجه گیری نیچه به عنوان یک زبان شناس تاریخی این بود که هیچ متن اصیلی وجود ندارد.
نیچه بینش زبان شناسی تاریخی خود را به یک آموزه ی هستی شناختی و معرفت شناختی تاویل کرد.
همان طور که در زبان شناسی تاریخی متن اصیلی وجود ندارد، در واقعیت و شناخت نیز ((هستی ناب)) و ((داده های اصیل)) وجود ندارند.
نه خدایی وجود دارد، نه مثل افلاتونی، نه جواهر، نه شی فی نفسه و نه حتی هر گونه چیزی.
آنچه وجود دارد فقط سیلان و آشوب است که ما باید اراده ی خود را بر آن تحمیل کنیم.
بنابراین نیچه عقیده دارد که چیزی به نام (( دانایی)) در مفهوم افلاتونی آن وجود ندارد، همه ی دانایی ها ابداع اند، و همه ی ابداعات دروغ.
اما در این صورت دروغ ها وجود دارند. دروغگویی غیر موثق، نوعی خودفریبی است.
از نظر نیچه خود فریب دهندگان کسانی هستند که سنتا دروغ می گویند، یعنی کسانی که براساس سنت های مستقر دروغ می گویند.
توصیف نیچه در مقابل آنچه که به نظر می رسد تقبیح زندگی آکنده از دروغ باشد، (( خلاقانه دروغ گفتن)) و به عبارت دیگر (( ابداع)) یا (( دانستن)) خلاقانه است.
خلاقانه دروغ گفتن فکریست که نیچه از شوپنهاور به عاریت گرفته و آن را واژگون کرده است، و این فکر همان (( اراده معطوف به قدرت)) است.
تجلی اراده معطوف به قدرت، وادار کردن واقعیت به گردن نهادن به نیروی خلاق آدمی است، نیچه اراده معطوف به قدرت را ((میل به آزادی)) نیز می نامد.
همه ی غرایز زیست شناختی ما به مثابه تجلیاتی از این میل به آزادی خود را گسترش می دهند، هر چند در اغلب موارد این غرایز با استفاده از نیروهای هنجارساز (که خود تجلیاتی دیگر اراده ی معطوف به قدرت، یا تجلیات اراده ی معطوف به قدرت دیگران است) محدود شده اند.
در واقع همان طور که نیچه به خوبی درک می کرد، اصطلاح خود او، یعنی ((اراده ی معطوف به قدرت)) خود محصول این زنجیره ی استعاری/مجازی استدلال بود، دیگر اصطلاحات کلیدی او از قبیل ((ابرمرد))، ((بازگشت جاودانه)) و ((مرگ خدا)) نیز از همین دست بودند.
از نظر او فقط آن دروغ هایی که زندگی را تایید می کنند دروغ های اصیلی هستند.
همه ی دروغ های دیگزپر نیهلیستی اند و در اردوگاه مرگ قرار دارند.
به همین دلیل است که نیچه می گوید اراده معطوف به قدرت باید آکنده از خنده و رقص و تایید باشد. و نیز به همین دلیل است که باید افلاتون باوری(ترس از زمان) و مسیحیت(افلاتون باوری توده ای از مردم) را تقبیح کرد.
در همه ی این مطالب، به نوعی می توان ردپای هگل را مشاهده کرد. نیچه آموزه های هگل را در آرمانی به نام (( ابرمرد)) تجسم می بخشد.
ابرمرد نماینده ی پیروزی اراده معطوف به قدرت است. ابرمرد علاوه بر آموزش خنده و رقص، مرگ خداوند و بازگشت جاودانه را نیز آموزش می دهد.